دیروز بی خاصیت ­ترین روز تولدی بود که داشتم. درگیر اولین مصاحبه کاریم شدم. مصاحبه­ ای که همه زورمو زدم کارو بمن ندن ولی دادن. واقعیتش فقط برای اینکه ببینم مصاحبه­ های کاری چطورین رفته بودم که بعدا تو مصاحبه­ موردنظر خودم بدونم چیکار کنم. میتونی مطئمن باشی این مصاحبه اصلا موردنظر من نبود.

اگه بخوام بگم حس واقعیم چیه حالم از 27 سالگی بهم می­­خوره، حالم از کسایی که می­خوان کمکم کنن بهم می­خوره، حالم از کسایی که ازم کمک می­خوان بهم میخوره، حالم از کسایی که به ظاهر می­خوان من موفق بشم بهم می­خوره، حالم از اونایی که حتا توانایی این تظاهر ساده رو هم ندارن بهم میخوره (راستش اینا منابع لایزال انگیزه منن)، حالم از کسایی که عاشقم میشن بهم می­خوره (با اون اداهای چندش آورشون)، حالم از کسایی که از من بدشون میاد بهم می­خوره، حالم از تویی که این متنو می­خونی و بدون اینکه کل داستان منو بدونی قضاوت می­کنی بهم می­خوره، حالم از تویی که قضاوت نمی­کنی بهم می­خوره چون مطمئنم ته دلت داری قضاوت می­کنی و علاوه بر یه قاضی دوزاری یه دورو بی خاصیتم هستی، ولی حالم از تو بهم نمیخوره.خود تو


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها